کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید : « می گویند که شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟!» « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد »
« شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟» فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود کودک با نگرانی ادامه داد : « اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ، ناراحت خواهم بود» « فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد کن را خواهد آموخت ؛ گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود » او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید : « خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید » « نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .» منبع:
خداوند پاسخ داد :
خداوند لبخند زد و گفت :
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند .
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |